هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هــــدیـــــه

نمایشگاه کتاب و ائل گلی

هستی مامان سه شنبه 9 مهر بود که با بابا سه تایی رفتیم نمایشگاه کتاب،یادش بخیر وقتی دانشجو بودم برا رفتن به نمایشگاه کتاب ثانیه شماری میکردم دو سالی میشد که وارد چنین محفل هایی نشده بودم یه لحظه یاد دوران درس و دانشگاه افتادم تو نمایشگاه هر کی شما رو میدید یه عکس العملی نشون میداد و یا فروشنده های کتابای کودکان ازمون دعوت میکردن که بریم از غرفه هاشون دیدن کنیم چندتا کتاب لازم داشتیم خریدیم و آخر سرم نوبت شما بود برات چند تا کتاب داستان و یه پازل خریدیمو باهات بیرون از سالن امیرکبیر نشستیم تا بابا بره یه جایی و برگرده تو اون مدت هم شما یه کیک و کمی آب خوردین تا بابا رو دیدی از خوشحالی میخواستی به سمتش بری که یهویی زمین خوردی و گریه ات بلند شد...
20 مهر 1392

بازم رشت !!

خوشگلم اولین پنج شنبه مهر ماه قرار بود بریم رشت دیدن دایی عطا ولی مامانی یهویی مریض شد و رفتنمون کنسل شد این هفته که مامانی یکم حالش بهتر بود تصمیم گرفتیم بریم. پنجشنبه بعد از خوردن ناهار راه افتادیم بعده نیم ساعت شما دو ساعتی تو ماشین خوابیدی و بعد اینکه بیدار شدی یه نیم ساعتی هم بی حال افتادی ولی بعدش یه حال درست حسابی بهت اومد و شلوغی و اذیت تو ماشین شلوغ شد دایی صابر تو گوشیش یه سرگرمی داره که انگاری داری با یه گربه کارتونی بازی میکنی شما ازش خیلی خوشت اومده بود و یه نیم ساعتی هم با اون بازی کردی بازم اون دنده لجت گرفت آهنگهای مورد علاقه اتو گذاشتیم یکم نانای کردی و بازم اذیتت شروع شد دیگه برا سرگرم کردنت به هر کاری دست زدیم که...
15 مهر 1392

نازگل بیست ماهه ام

سلام دختر نازم اول از همه یه عذر  به خاطر دیر آپ کردنم از شما و همه دوستام میخواهم دلیلشم اینه که شما نمیذاری با لب تاپ کارکنم شبام که دیر میخوابی و بعد اونم که دیگه خسته میشمو حوصله نت اومدن ندارم خلاصه شرمندم  اما از شما بگم: به سلامتی 20 ماه رو پشت سر گذاشتی و رفتی تو ماه بیست و یک، خوشگلم ایشالا که همیشه سالم و سرحال باشی امروز اول مهرماه هست اولین روزی که مدرسه میرفتم یادم میاد که چقدر خوشحال بودمو برا رفتن به مدرسه ثانیه شماری میکردم الانم برا مدرسه رفتن شما ثانیه شماری  میکنم و از خدا میخوام که برام لذت مدرسه رفتنتو بچشونه هدیه نازم این روزا شما بلایی شدی که نگو، من وقتی مثل شما بودم بابام میگه بهم میگفته (ب...
1 مهر 1392

باغلارباغی

سلام عزیز دل مامان و بابا خوشگلم دو هفته هست که پنج شنبه ها میریم باغلارباغی و شمام حسابی کیف میکنی اولین پنج شنبه: ساعت حوالی 9 بود که بابا زنگید و گفت دوست دارین بریم بیرون منم که به خاطر شما همیشه آماده باشم و برا رفتن به بیرون بهانه ندارمو موافقمم فوری قبول کردم زودی بند و بساط شامو حاضر کردمو تو سبد گذاشتم و برا رفتن به بیرون حاضر شدیم یکم از شام که ماکارونی بود برات جدا کردم که بهت بدم تا بیرون گشنه نشی و شمام نخوردی دیگه برات ظرف هم برنداشتم چون فکر نمیکردم غذا بخوری. بابا گفت ایل گلی که خیییییلی شلوغه اگه اونجا بریم تو ترافیک میمونیم پارک هارو یکی یکی رد کردیم تا رسیدیم باغمیشه ،یه پارکی بود که تقریبا از هر لحاظ برا شما ا...
20 شهريور 1392
1